جمعه , فروردین ۳۱ ۱۴۰۳

کوه پیمایی ۸روزه شهیدی که در نهایت با تشنگی جلوی چشم پدر به شهادت رسید

به گزارش پل نگار،مردم شهرستان پلدختر در دوران ۸سال دفاع مقدس همگام با دیگر نقاط کشور با حضور در جبهه حق علیه باطل به دفاع از این خاک پرداختند و شهرستان پلدختر ۳۳۵شهید تقدیم کرده است.

به مناسبت کنگره ملی ۶۳۰۰شهید لرستان قصد داریم شما مخاطبان را شهدای این شهرستان آشنا کنیم.

خاطرات شهيد هوشنگ فيضي آخرين روزهاي فروردين سال ۱۳۶۶ براي اولين بار به همراه گردان شهداي پلدختر از منطقه جنوب به كردستان اعزام شديم كردستان سرزميني

زيبا مملو از درختان پر ثمر در فصل بهار بسيار زيبا و دل انگيز و در آن ايام در مدرسه واقع در شهرستان سقزستقر شديم .روز شنيه مورخه ۱۳۶۶/۲/۲۷از محل استقرار گردان به

وسيله خودروهاي مجهز و مسلح در شب به طرف مرز ايران و عراق كه پلي بر روي آن رودخانه بود به نام مصطفي نام داشت حركت كرديم ،نزديك ظهر روز بعدحركت گردان با پاي پياده

به طرف خط مقدم آغاز شد  ،در ميان رزمندگان گردان افرادي با هم قرابت نسبي و سببي داشتند مانند دو برادر پدر و پسر و…كه در اين ميان پيرمردي با محاسن سفيد بنام علي عبدال فيضي به همراه فرزند ارشدشكه جواني بلند قامت و خوش اندام بود .بنام هوشنگ فيضي بود به چشم مي خورد .حدود ۱۴ساعت با تهجهيزات كامل در دل كوههاي سر به فلك كشيده كردستان عراق پياده روي نموده تا به خط مقدم رسيديم خطوط جبهه طي چند شب قبل از ورود گردان ما به دست ديگر رزمندگان طي فتح ۵آزاد شده بود به وسيله سنگ و چوب درختان هر چند رزمنده يك سنگر براي خود تهيه كردند

حدود هشت روز با اتفاقات خاصي جبهه هاي كوهستاني سپري شد و صبح روز ۶۶/۲/۳از طرف فرمانده گردان اعلام آماده باش به منظور ترك مواضع و سنگرها صادر شد از نوع حركت مشخص شد كه نيروهاي عراقي

در حال پيشروي در ديگر خطوط هستند و احتمال سقوط خط ما و به محاصره درآمدن گردان مي رفت به همين منظور گروهانها يك به يك سنگرها را ترك و به عقب باز مي گشتند درست در آخرين لحظات حركت

بر اثر انتقال تهجيزات و…احساس تشنگي به همان جواني كه اشاره شد هوشنگ فيضي دست مي دهد فرزند در مقابل ديدگان پدر به منظور نوشيدن آب بطرف چشمه اي كه در كنارسنگرها بود به حركت در آمد كه ناگهان صداي شليك و انفجار گلوله كاتيوشا نگاه پدرو همه ما را متوجه محل اصابت نمود كه بعد از فرونشستن گرد و خاك با پيكر پاره پاره هوشنگ روبروشديم كه بر اثر شدت جراحات و اصابت انبوه تركشها به تمامي بدن به شهادت رسيد.در اين لحظه همه نيروها به جز فرمانده گردان و تعداد ۶نفر از برادران رزمنده الياس مومني،عبدالرحمن مدين ،بيژن هاشمي،

هوشنگ فيضي، غفورخدائي وحقير به عقب رفته بودند همگي خود را به پدر كه حالتي آرام و ساكت نظارگر پيكر پاره پاره فرزند رشيدش بود رسانديم تحمل شهادت فرزند در مقابل پدر

از طرفي و چگونگي انتقال فرزند از طرف ديگررنجي بود كه به پدر  و ما گران بود كه به پدر و ما گردان بود لحظاتي ما همه مات و گيچ نظارگر بوديم و بابا كه استوار در مقابل ما قرار گرفته بود

به خود آمديم و پدر شهيد فرمود درمقابل مردان بسيجي هيچ كار سختي  وجود ندارد و آنان با تكيه به خدواند و غرم بسيجي هر راه نا رفته را طي مي كنند از ما خواست كه فرزندش

را نيز با خود ببريم .به ناچار با وسائلي كه  داشتيم همچون اسلحه بند،حمايل و …وسيله اي مانند برانكاردرست كرديم شهيد را روي آن قرار داده و در مسيري كه مار رو بود مي بايست يك نفر

و پشت سرهم حركت بود حدود ۲ساعت راه سنگلاخ با سختي تمام طي شد و در حاليكه ديگر هيچ رمق و تواني براي ما نمانده بود به فكر قانع كردن پدر و به خاك سپاري شهيد را در همان جا را داشتيم

كه در همين حال من متوجه حركت جسمي در فاصله ۲۰۰متري خود و در ميان در ختان شدم با دقت نگاه كردم آن جسم اسبي بود بسيار زيبا ابتدا خيال كردم اشتباه مي بينم يه يكي از همرزمان گفتم و او به محض نگاه كردن فرياد برآورد خدا ما

را نجات داد تا خجالت زده پدر شهيد نشويم پيكر پهيد را روي زمين و كنار پدر گذاشته محل را محاصره كرده و اسب را گرفتيم صحنه اي بود بسيار جالب است را آورده و پيكر شهيد را روي اسب قرار داديم وقتي به چهره پدر نگريستم

احساس رضايت از سرو روي او مشخص بود و در حاليكه او در پيشاپيش ما و نيز در پي او پيكر فرزمدش به حركت در آمديم و شاكر خداي بزرگ درلحظاتي كه فكر ما به جائي نمي رسيد به فرياد ما رسيد و حال با گذشت

سالهاي زيادي از آن حادثه پدر  شهيد هركجا كه يكي از آن بسيجي ها را مي بيند احساس ديدن فرزندش به او دست مي دهد و از آن همت بلند رزمندگان به نيكي ياد مي كند

وي در سال ۱۳۶۵ در بيت المقدس ۸در منطقه شلمچه دچار موج انفجار شد و به مدت سه ماه در بيمارستان اهواز بستري بود حدود يك ما از خبر نداشتيم كه او در بيمارستان شهيد يغماي

اهواز بستري است كه حدود ۳ماه بود به مرخصيي هم نيامد كه يك شب حدود ساعت ۲شب بود همرا ه يكي از دوستانش در مورخه ۶۵/۷/۱۲به آغوش خانواده باز آمد كه من كه مادرش بودم نفهميدم كه بچه ام دچار موج

گرفتگي شده است .و ۳ ماه در بيمارستان اهواز بستري بوده است كه بعد از چند روز بچه ام كه از احلاق خوبي برخوردار بود اين بار خيلي عصبي ومن از جريان خبر نداشتم كه دوستش ما را از جريان با خبر كرد

.واو گفت كه هوشنگ بايد كه استراحت كند كه حدود ۲ماه در خانه استراحت كرد و در مورخ ۶۵/۹بود كه به من گفت كه مادر من ديگر طاقت ندارم بايد به جبهه برم و يك سري هم به بچه بزنم ببينم كه حالشان حوب است

و من هيچ حرفي نزدم چومكه از اخلاقش خلر داشتم كه چگونه است او موقعي كه مي گفت مي حواهم به جبهه بروم هيچ كسي جلو او را نمي توانست بگيرد .عصر همان روز يه شهر اهواز رفت

و بعد از دو روز برگشت و گفت بچه ها به منطقه كردستان رفته اند و به من گفتند كه در شهر آزاد شده  ماموت عراق اردوگاه زدند و تا ۶۵/۱۲/۲۵به جمله نمي روند و او تا همان روز در خانه ماند دوباره به كردستان رفت

كه در عيد نوروز ۶۶ به مرخصي آمد .مرخصي شهيد به مدت يك ماه بود او همش در فكر عمليات بود .در ۱۲فروردين به همرا دوستانش  به شاهزاد احمدو در عصر۱۳ فروردين به خانه برگشت حدود ساعت ۵/۵ بعد ازظهر

بود كه خسته هم به نظر مي رسيد به من گفت كه مادر فردا مي خواهم به منطقه بروم كه مادر جواب داد پسرم تو هنوز ۲هفته از مرخصي ات باقي مانده است .او جواب داد مادر حرف شما درست كه چند روز از مرخصي

باقي مانده است من كه كاري مدارم كه بمانم پدرش هم يك روز زودتر رفت بود به كردستان در همان منطقه من مي خواهم تا آنها نرفته اند همراه گردان شوم با اين همه صحبت من ديگر حرفي نزدم

چه چيزي مي خواهي كه برايت آماده كنم .شهيد جواب داد كه قبل از همه چيز حنا را آماده كن گفتم حنا را مي خواهي چكار گفت مادر حنا مال بهشت است مي خواهم به دست پاهايم بگيرم و براي شهيد شدن هم ثواب دارد من اگر خدا بخواهد

شهايت اين سفر نصيبم گردد .اين حرف را كه زد من خيلي ناراحت شدم و دلم ديگر طاقت اين كه را نداشت و به گريه افتادم گفت مادر براي چه گريه مي كني شهيد شدن هم لياقت مي خواهد  مادر ببخشيد كه ناراحتت كردم

حنا را به دست و پا گرفت و تا آخر شب نشست و خيلي شوخي كرد و حدود ساعت ۱۲بود كه خوابيد و ساعت ۴/۵ صبح بود كه از خواب بيدار شد و به حمام رفت و من هم بيدار

شدم براي نماز و خداحافظي از او از حمام بيرون آمد و نماز را  خواند بعد از نماز دعا كرد آنم خيلي زياد نمي دانم چرا؟بعد به سراغ پسر عمه اش رفت كه مي خواستند با هم به منطقه بروند من هم

صبحانه براي آنها آمد كردم و شهيد و پسر عمه اش سر سفر صبحانه كه نشستند زياد شوخي كردند و گفت كه من به حمام رفتم و غسل شهادت كردم گفت مادر يك شربت هم برايم آماده كن

كه شايد اين شربت را كه تو به من مي دهي شربت شهادت باشد من خيلي ناراحت شدم پسرم تو كه سر سفر حرف از شهادت مي زني لاعقل دعا كن  كه دوباره به آغوش من بيايي براي اين حرف را زدم

كه او را خيلي دوست داشنم شربت را خورد و از خانه بيرون رفت گفت مادر تو را به خدا حلالم كن و بگو خدايا بچه ام را به تو مي سپارم كه در راه ميهن و خاكش در راه امام حسين (ع )به شهادت)

برسد اين جمله را گفت و خداحافظي كرد .بعد از ۱۶ روز به خواب آمد ديدم پهلوي پدرش نيست و بابايش هم سراغ او را مي گرفت از دوستانش من به پدرش گفتم كه هوشنگ را بردي با خود گم كردي كه در اين موقع كه

با پدرش صحبت كردم يك چشمه خيلي زلال ديدم كه يك حوضي داشت كه پدرش دست درازكرد وگفت خوشنگ رقته سرچشمه آب بخورد موقعي كه نگاه كردم ديدم كه پسرم داخل آب پر از خون است و يك باند سفر دور سرش پيچد است كه يك دفعه از خواب

بيدار شدم و گشتم خدايا من اين امانت را دسته دادم او را به آغوش من بركردان اين جمله را به اين خاطر گفتم كه او را از ۶فرزندم دوست داشتم و دوباره خوابيدم كه صبح از خواب بيدار شدم خواب را براي مادر بزرگش تعريف  كردم تا عصر آن روز خيلي ناراحت

شدم كه  روز ۱۲ ارديبهشت بود كه مي خواستم به خانه عمه اش بروم ديدم كه  پسر عمه اش از منطقه برگشته بود و به او گفتم قبل از احوالپرسي هوشنگ براي  چه نيامده است جداب داد كه او مانده با

پدرش بيايد به دلم الهام شده بود كه پسرم شهيد شده است او را قسم دادم به جان خودش و هوشنگ كه  يك مرتب گفت كه هوشنگ شهيد شده است .و دائي ماند تا جنازه او را  به خانه بياورد

گفتم كي شهيد شده است گفت دو روز است بعد از ۷روز كه ۹فروردين بود جنازه او را به آغوشم آوردند و پسرم را با همان خون خود غسل دادند و با  لباسهاي خونين كفن كردند و به حاك سپردند

و من هم دست به سوي آسمان كردم و گفتم خدايا راضي ام به رضايت تو خودت اين هديه را از من قبول كن .پدرش بعد از چند روز جريان شهادتش را برايم تعريف كرد !گفت پدرمن تشنه ام

مي خواهم آب بخورم آب هم پايين تپه بود كه ما روي آن بوديم به نا تپه گمو در منطقه كردستان عراق اين را گفت و از سنگر بيرون رفت و گفت بابا حلالم كن و من هم چشم دنبال او بود كه به

چشمه رسيد قمقمه را از كند باز كرد و پر از آب كرد و لب گذاشت به آب ديدم كه نه چشمه معلوم است نه هوشنگ و من هم يك مرتبه دويدم سرچشمه كه ديدم چشمه پر از حون شهيد شده و من

هم دستم را  به سوي آسمان كردم و گفتم حدايا تو را قسم مي دهم به امام حسين (ع)اين هديه را از من قبول كن و او را  با شهيدان كربلا مشهور بگردان

 

بسم الله الرحمن الرحيم

وصيت نامه شهيد هوشنگ فيضي

برادران از شما دارم كه دعا ها و جلسات مذهبي را فراموش نكنيد .و ديگران اين كه درباره خودتان اسلام ،قرآن ،امام وانقلاب فكر كنيد مبادا يادتان برود.انشاءالله كه پيروزيم به اميد خدا

.در من راهم را انتخاب كردم و در آخر آن مرگ موچكي و متولد شدني و به دنياي عظيم است .بله انسان شدن نه بودن برادران آريا هيچ فكر كرده ايد كارهايي كه مي كنيد براي رضاي خداست يا اطاعت از نفس است

انشاءالله كه براي خداشت .پدرواي و دوستدان اسلام :براي من گريه نكنيد كه شهيد گريه مدارد همان طوري كه متولد مي شود :بچه گريه ندارد شهدا پيرو مي خواند و الحمدالله هم دارند حدا مي داند كه هدف

ما شهادت نيست بلكه پيروزي در راه توست .اگر خدا نسيبم كند شهيد مي شوم و خوشا به خال آنهايي كه در راه تو كشته شوند .خدايا تو را به خق حضرت مهدي( عج)ما ما  را ياري و هدايت فرما تا هرچه بيشتر در راه

تو قدم بر داريم انشاء الله مادر:تو را  قسم مي دهم كه مرا ببخش چون حق مادري و پسري را ادا نكردم و همچنين خدا مي داند چقدر دوستتان دارم و نمي خواهم از شما جدا شوم ولي چه كنم كه تشنه هستم و مرا صدا مي زند

اگر شهيد شدم و جنازام را پيدا كرديد با لباس دفن نكنيد .و پدر و مادر عزيز زماني كه مردم دست به سوي آسمان كنيد و بگويد مه حداي اين هديه را از ما قبول كن و مبدا از مرگ من ناراحت

و عصبي و شكسته شويد به خداي كعبه من ناراحت مي شوم .خداي نتعال ما را جزء شهدا قرار دهد

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم

نامه شهيد هوشنگ فيضي

با درود فراوان بر رهبر كبير انقلاب و با سلام بر تمامي شهداي راه حق و با درود بر پدر بزرگوار و رزمندگان اسلام خدامت برادر عزيزم جناب آقاي حجت سلا ه عليكم :پس از عرض سلام و سلامتي

شما از درگاه خداوند معتال خواهان و خواستارم و اگر جوياي احوالت اينجانب برادر حقير خود را خواسته باشيد  با دعاگوي شما سلام وسلامت هستم .وبرادر عزيزم ما در حالا حاضر

ده كيلومتر در خاك عراق پيشروي كرديم و منتظر هستم كه دستور حمله را به ما بدهند ما فشنگ گرفته ايم وتجهيزات كامل را بستيم و آماده هستيم تا حمله كنيم من وصيت نامه را نوشته ام و به دست آقاي عباسي داده ام

آن را از دست او بگيريد .از طرف من به همه افراد حانواده سلام برسان و به تمام اقوام و فاميل سلام مرا برسانيد خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار

 

#کمیته_فضای مجازی،کنگره۶۳۰۰شهید_لرستان

نویسنده:رضا مرادی

انتهای پیام/

درباره‌ی polnegar

حتما ببینید

بازدید مدیرکل حفظ آثار دفاع مقدس لرستان از یادمان شهدای گمنام پلدختر

به گزارش پل تگار،سرهنگ محسن رشیدی مدیرکل حفظ آثار دفاع مقدس لرستان از یادمان شهدای …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *